lovely

خانـ ه لینـ ک ایمیـ لـ پروفایـ لـ طـراح

من
به رگ هایم که خشک می شوند کم کم
و زبانم
که کویر شده بی تو.
باز گرد و این لبان خشک بی رمق را به بوسه ای
انگشتی
اشکی
بلرزان

♥ شنبه 29 آذر 1393 ساعت 17:21 بـ ه قـلمـ ✯helia✯

من تکرار نمیشوم .....

ولی...

یک روز میرسد...

یک ملافه ی سفید...پایان مید هد...
ﺑﻪ ﻣﻦ …

ﺑﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻫﺎﯾﻢ …

ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﯽ ﻫﺎﯾﻢ …

ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻡ …

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﮑﺴﻢ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ:


کجا رفتی اخه؟؟؟دلمون واسه دیوونه بازیات تنگ شده......

♥ پنج شنبه 27 آذر 1393 ساعت 13:33 بـ ه قـلمـ ✯helia✯

 

رفتـــــی امــــــا دلــــــــمـــ هــــــواتــــــــو کــرده



عکس عاشقانه

 

 

♥ چهار شنبه 19 آذر 1393 ساعت 21:39 بـ ه قـلمـ ✯helia✯

 

 عکس آخرین دیدار مادر با مرتضی پاشایی

تنها صداست که میماند... مرتضی پاشایی رفت ولى صدا و ترانه هاش همیشه تو زندگى و قلب مردم و طرفداراش خواهد ماند.

مرگ پایان کبوتر نیست پاشایی گرچه با این دنیا وداع کرد و رفت ولی یاد و خاطرش همیشه در ذهن ها خواهد ماند جوانی که با وجود بیماری هرگز تسلیم نشد و همواره با کنسرت ها و آهنگهایش از شوق و امیدش به آینده گفت و با ترانه هایش خاطره های ماندگاری را برجای گذاشت.

فقدان از دست دادن این هنرمند همه ی ما را در غم و اندوه برد و خاطره تلخی را از 23 آبان در ذهنمان ثبت کرد.

 

 

 

 

گفتی تا شقایق هست زندگی باید کرد. شقایق هست تو نیستی چه باید کرد.

 

 

 

♥ یک شنبه 25 آبان 1393 ساعت 14:4 بـ ه قـلمـ ✯helia✯

♥ چهار شنبه 21 آبان 1393 ساعت 14:51 بـ ه قـلمـ ✯helia✯
 

خــــدایـــا !

بـبـخــش اگــه دنـیـاتــو مـیـفــروشــم بـه یـه نــگاه عـشـقـم . . .

بـبـخــش اگـه یـکی رو دارم بــرام خـــدایـی مـیـکـنـه . . .

بـبـخــش اگـه عـشـقـمـو بـیـشـتـر از جـونی که تــو بـهـم دادی ،

دوســـღــــش دارم !

بـبـخــش اگـه بـعـضی وقـتـا ســرت داد زدمــو عـشقـمـو ازت خــواسـتم . . .

بـبـخــش اگـه یـه مـوقـعـهـایــی عــاشـقــانــه مـیــپـرستـمـش . . .

بـبـخــش اگـه آرامــــــــــشم خــلاصــه مـیـشــه تــو صــداش . . .

خــــدایـــا !

بـبـخــش اگـه مـیـخـوام دنــیـا نـباشـــه ، اگــه اونـیکـه دنــیـامــه نـبـاشــــه . . .

 

♥ چهار شنبه 21 آبان 1393 ساعت 14:35 بـ ه قـلمـ ✯helia✯

حسین جان‌‌…
مارا هنری نیست بجز نوکری تو
تا بوده همین بوده و تا هست همین است…

 

 

اس ام اس محرم 93 , پیامک محرم 93 , شعر محرم 93 , تسلیت محرم 93 , متن محرم 93

 

برادری به تعداد نیست به وفاداریست.

یوسف دوازده برادر داشت و حسین تنها عباس را

 

 

 

♥ چهار شنبه 7 آبان 1393 ساعت 15:46 بـ ه قـلمـ ✯helia✯
 

به امیدی که نیست
پا
بندم.....



 
 
♥ سه شنبه 6 آبان 1393 ساعت 14:24 بـ ه قـلمـ ✯helia✯


درددل یک جوان ایرانی:


يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، اونجا شده بود خونه گناه و معصيت...دیگه توضیحش باخودتون....
شب عاشورا بودهرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند
نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی هيچي
ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه
ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم
تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، خانم چادري وسنگینی بود کنارخیابون منتظرتاکسی بود
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق توذهنم جرقه زد بله شیطان خوب بلده کجاواردبشه ازچندتاخیابون عبورکردم ورسیدم به میدون ورفتم سمت خونه مجردیمون خانمه که دید مسیری که اون گفته بودنمیرم گفت نگهدارومنم سرعتوبیشترکردموهرچی جیغ ودادمیزدتوجه نمیکردم شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت وگرنه خودشومینداخت پایین
خلاصه، بردمش توي اون خانه ي مجردي
اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن
گفتم برو بابا امام حسين کيه؟ اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره
خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گريه گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!! من اين کاره نيستم، من داشتم ميرفتم مجلس عزای سیداشهداعزیز فاطمه
گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم: جواني، جواني کردن
اينارو هم هيچ حاليم نيست من اینقدرغرق تواین کاراشدم مطمئنم جهنم ميرم پس دیگه آب که ازسرگذشت چه یک وجب چه صدوجب خانمه که ازترس صداش میلرزید باهمون صدای لرزان گفت: تو ازخداوعذاب جهنم نمیترسی درسته ولی لات که هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟من شنیدم لاتهااهل لوتی گری ومردونگی هستن
_ خودت داري ميگي من زمين تا آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو مردونگي کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاري دلت ميخواد بکن
آقامن که شهوت جلوچشاموگرفته بود هیچی حالیم نمیشداماباشنیدن کلمه زهرای مظلومه که باصدای لرزان وهمراه باگریه اون زن همراه بود تنم لرزید آقایه لحظه بدنم یخ کرد غيرتي شدم
لباسامو پوشيدم و گفتم: يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين حضرت زهرا ميخواد چيکار کنه مارو... يالا
سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه اي که ميخواست بره پياده اش کردم
از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد
همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم، ورفت
اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و حالم خوب نبودداشتم حرفهای خانومه روکه مثل پتک توسرم میخوردتوذهنم مرورمیکردم
تو راه که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه، هي گريه ميکرد و با خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم چي ميگه
اما داشت به من ميگفت
ميگفت: اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ازدست ما ميگيره، اينارو ميگفت
منم رانندگي ميکردم.... واردخونه شدم
ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند هیئت
تو خانواده مون فقط لات من بودم
تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده
صفحه ي تلويزيون دو تکه شده، تکه ي راستش خود بين الحرمين و گاهي ضريحو نشون ميده، تکه دومش، قسمت دوم صفحه ي تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد، يه مشت عرب با لباس عربي، خشن، با چفیه هاي قرمز، يه مشت بچه ها با لباس عربي سبز، اينارو با تازيانه ميزدند و رو خاکها ميکشوندند
من که تو عمرم گريه نکرده بودم، ياد حرف اين دختره افتادم گفتم وااااااي يه عمره دارم تازيانه به مهدي ميزنم
پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگير
یازهرا يه عمره دارم گناه ميکنم، دست منو بگير
من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم.
کسي تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم توسروصورت خودم میزدم
گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم چون کسي نبودیه حس عجیبی بهم دست داده بودکه توی همه عمرم تجربه نکرده بودم احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولدشدم....
نیمه شب بود، باصدای بازشدن قفل در ازخواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بودپدر و مادرم از حسينيه آمدند
تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت: رضا جان حالت خوبه؟چراچشمات قرمزه چراصورتت قرمزشده گفتم چیزی نیست گفت صدات چراگرفته همه نگران بودن دورموگرفته بودن
گفتم چیزی نیست امشب براامام حسین عزاداری کردم همه ازتعجب مات مونده بودن مادرم گریه میکرد وخداروشکرمیکردمیگفت ممنونم خداکه دعاهای منومستجاب کردی و.....
افتادم به پای پدر و مادرم، گريه.... تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخشید
من اشتباه کردم
بابام گريه میکردمادرم گريه میکرد خواهروبرادرام....
صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم سمت حسینیه محلمون
تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم
همه یه جوری نگام میکردن
سرپرست هيئت آدم مسنیه
آمد و پيشونيمو بوسيد و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي منم خجالت میکشیدم آخه یه عمرباعث اذیت وآزارمردم اون محله بودم...رفتم تودسته و
هي زنجير ميزدم وبه ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم
هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به امام زمان زدم گريه ميکردم
جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، سرپرست هيئت منو صدا زد
گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!
گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟
زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان من یه عمرزیربارگناه مرده بودم توزنده ام کردی؟
اومدم ضریح آقا رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم. داد میزدم، حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره نذاردوباره راهموگم کنم.....
سرپرست هیئت کاروان زیارتی داره داره، مکه مدینه میبره. یه روزتومسجدمنودیدصدام زدرضاجان میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده
خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردمگریه

♥ شنبه 3 آبان 1393 ساعت 13:44 بـ ه قـلمـ ✯helia✯

موهاى يك زن خلق نشده براى پوشاندن..

يا براى باز شدن در باد..

يا جلب نظر..

يا براى به دنبال كشيدن نگاه..

موهاى يك زن خلق شده براى عشقش ..

كه بنشيند شانه اش كند ببافد و ديوانه شود..

عطر موهاى يك زن فراموش شدنى نيست.!

وقتى خدا مى خواست تو را بسازد چه حال خوشى داشت

چه حوصله اى اين موها..اين چشم ها.. خودت مى فهمى؟؟؟؟؟؟

من همه اين ها را دوست دارم..

دوست دارم يك بار بشينم موهاتو شونه كنم يه چند تارش بريزه

بگم:اينارو مى بينى؟

بگى:آره

منم بگم:با همه دنيا عوضش نمى كنم..

دنيا فهميد خيلى حقير است وقتى گفتم يك تار موى تو را به او نمى دهم..

,

♥ یک شنبه 27 مهر 1393 ساعت 17:48 بـ ه قـلمـ ✯helia✯


طراح : صـ♥ـدفــ